محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

آقا محمدرضا و فاطمه خانم نفس مامان و بابا

مامان بریم مس جد

امروز خیلی دلم می خواست برم زیارت عاشورا اما احساس می کردم تو اذیت می شی بعدشم راحت نمی ری مهد کودک و گریه می کنی برای همین تو دلم سلام زیارت عاشورا رو خوندم و راهی مهدکودک شدیم نزدیک مهد شده بودیم که تو گفتی مامان بریم مسجد من اهمیت ندادم ولی تو باز اصرار کردی منم خوشحال دستتو گرفتم رفتیم مسجد . تو مسجد محیا هم بود رژین هم اومد و سه تایی حسابی بازی کردید و خندید و البته شلوغ کردید... الهی قربونت برم ، فدات بشم ، قند عسلم ... کوچولوی من از همین حالا جلوی خودمو می گیرم که  بهت نگم چقدر دوستت دارم چه برسه وقتی بزرگ می شی . همه ازم ایراد می گیرن چرا هی قربون صدقه ات می رم ولی باید از تو پرسید که چنین خوب چرایی. خوشگل مامانی ...
30 مهر 1390

خونه مادر بزرگه

پنج شنبه از ساعت 5 صبح بیدار شدی نذاشتی ما بخوابیم هی می گفتی بریم خونه عزیز اینا هرچی التماس که بخواب دو ساعت دیگه می ریم ولی آخرش ساعت 6 صبح با دوتا نون بربری رفتیم عزیز اینارو بیدار کردیم. تازه رسیده بودیم که عمو مجید خاله زیبا و امیرعلی رو سر راش آورد اونجا؛ساحل هم از دیشب اومده بود، سفره رو که انداختیم آقاجون گفت یه زنگی هم به خاله زهرا بزنید اونا هم بیان که صبر کردیم با اونا صبحونه خوردیدم فقط جای دایی محمود و خاله کوچیکه خالی بود که دایی سرکار بود و خاله رفته بود دانشگاه . شما بچه ها هم تو مسابقه خوردن صبحانه برای برنده شدن حسابی خوردید که ما مخصوصا من حسابی به وجد اومدم. دیگه تا بعد از ظهر حسابی ...
30 مهر 1390

آخر مهر بوی پاییز راستکی رو داشت.

  دیشب بابایی رادیوتورارو هواگیری کرد و روشن کرد برای همین خیلی راحت خوابیده بودی مثل یه عروسک ناز  البته بگذریم نصفه شب بیدار شدی دلس (دلستر) خوردی و دوباره خوابیدی.  امروز شنبه روز آخر مهره ، صبح خیلی سردت بود خودت کلاهتو برداشتی سرت کردی و خودتو جمع کردی ولی تفگت یادت نرفت که برداری قربونت برم چرا اسباب بازی رو برمی داری که اندازه خودته آخه بیرون مهد ازت عکس گرفتم: اینم عکست تو راهرو مهد البته با تفنگ بعد به من گفتی مامان برو ولی زود زود بیا دنبالم. چشم پسرکم ، خوش بگذره مراقب خودت باش به خدا می سپارمت. راستی بلایی که سر لوکوموتیوت اومد سر کلاشینکفتم می یادا نگو نگفتی... هزارتا بوس   ...
30 مهر 1390

روز اسباب بازی یادت بود

سلام پسر گلم، دیشب یکی از عروسکهای بزرگتو خواستی بدم دستت و گفتی خرسی بمون مراقب اتاقم باشه فردا اینو می برم من جدی نگرفتم گفتم تا صبح یادت می ره بعد از اینکه خوابیدی گذاشتمش سر جاش  ولی صبح همین که چشماتو باز کردی دنبال اون عروسکت می گشتی نمی دونستم چی کار کنم دلمم نمی خواست با گریه روزتو شروع کنی از طرفی قربونت برم اون عروسک به اون بزرگی رو چطوری با خودمون می آوردیم اداره  به همین خاطر رفتم لوکوموتیوتو آوردم (که بابایی قایمش کرده بود می گفت زوده برات خرابش می کنی) منم می دونستم خرابش می کنی ولی حداقل کوچیک بود . خلاصه حسابی از دیدن اون خوشحال شدی و راه افتادیم . وقتی که رسیدیم مهد رفتی سراغ سرسره برای همین به من دادی ...
27 مهر 1390

تا ابد در قلب ما جاودانی

دلتنگت شدم دست بردم قلمی بردارم تا ز دوری تو،دل پاک ورق بشکافم اما قلم ننوشت ... و من فهمیدم که قلم هم می داند نباید با غصه نوشت با دل بشکسته نوشت باید از عشق نوشت از لحظه دیدار نوشت پس نوشتم تا بدانی تو حاصل عشق مایی با تو باشیم یا نباشیم تا ابد در قلب ما جاودانی  
25 مهر 1390